این داستان مربوط به پیرمردی میشه که عشق او آلزایمر داره و او را نمی شناسد ولی باز هم ، او را دوست دارد و هر روز به یاد اوست و به همین دلیل هر روز با او صبحانه می خورد که به شرح زیر می باشد:
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .................